دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
این چیست که میگویی وین چیست که میجویی
با قالب جسمانی با ما نرود کاری
رو خرقهٔ جسمت را در آب فنا میزن
تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران
سیلی جفا میخور گر طالب این راهی
ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو
دردیکش درد ما در راه کسی باید
تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده
خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی
هم خوانچهکش صنعی هم مائده و خوانی
آیینهٔ دیداری جسم تو حجاب توست